گذر

حسن حبيب زاده
hasan_habibzadeh@yahoo.com

درخت. تيرِ برق. درخت. تيرِ برق. يك دشتِ درندشت. يك چمنزار. سبز . زرد. باد توي دهانم ميچرخد, توي چشمهايم, توي گوشهايم. سرم را ميكشم تو, دو دستم را بلند ميكنم و دستگيرهها را ميگيرم ميكشم بالا. خودم را جمع ميكنم, يك نفر ميخواهد رد شود. سرم را بر ميگردانم به سمتي كه ديده بودمش. نگاه ميكنم. كسي نيست. يك بار ديگر به سراغ تصويرِ توي ذهنم ميروم. درست شبيه خودش بود, مطئنم. صورت استخواني و چشمهاي سياه. ونگاهاش كه سنگين بود و سخت, كه نميشد به اين راحتي ها گيرش آورد, بايد ميقاپيدي. ميقاپيدي و دلت پر در ميآورد ميرفت آن بالاها و يكهو زير پايش خالي ميشد و با كله ميخورد زمين. قطار باز آرام ميكند, يك ايستگاهِ ديگر. يك عده ميخواهند پياده شوند, يك عده ميخواهند سوار شوند. تكان دستها براي خداحافظي, براي خوشآمدگويي, فرصتي ديگر براي فكر كردن به مقصد. كسي از كوپهي آنها پياده نشد. بايد منتظر بمانم. بالاخره كه بايد هوايي بخورد, نفسي بكشد, يك نگاهي به بيرون بياندازد و سرش را بالا بگيرد و لبخندي بزند.
مردي سرفه ميكند. صدا از كوپهي خودمان است. در كوپه باز ميشود و مرد ميآيد بيرون. در را ميبندد و تكيه ميدهد. دستش را توي جيبش ميبرد و يك پاكت سيگار ميآورد بيرون. آخرين نخ سيگار را از درون پاكت در ميآورد و ميگذارد گوشهي لبش. يك دستش هنوز توي جيبهايش ميگردد. رو ميكند به من. نه, كبريت ندارم. از آن طرف, صداي باز شدنِ در ميآيد. رويم را برميگردانم, پسر بچهاي دست مادرش را گرفته و ميكشاند بيرون, آن يكي دستش به سمت بالاست, پنجره را نشان ميدهد. پشت سرشان يكي ميخواهد بيايد بيرون. خطوط نيمهي صورتش پيداست. خطوط آشنا. ميخندد. چشمهايش جمع ميشوند و گونههايش ميآيند بالا. خنده هاي ريز. لبِ حوضِ كوچكِ پشتِ ويلاييها, با شلوارك زرد و پيراهن تيم ملي. استراحت بعد از فوتبال. صفِ خوردنِ يك قلپ آب. يك شاخهي تازه از درخت كنده شده را توي آب ميچرخانَد. بازيِ نور روي چهرهاش. يكي كف دستش را صاف ميكوبد روي آب. آب شتك ميزند توي صورتش, توي موهايش. اخم ميدود لاي ابروهايش, قيافهي هميشگي, بداخلاق و عصباني, شاخهي درخت را بلند ميكند هوا. از موهاي كوتاه پسرانهاش آب ميچكد ميآيد روي گونههايش, نوك دماغش, گوشهي لبهايش. پا ميگذاريم به دو.
نيمهي صورتش ميلغزد تو. مرد سيگارش را روشن كرده و نگاهش به انتهاي مسيرِ دود ميخكوب شده. قطار تكاني ميخورد و صداي جيغِ چرخهايش توي گوشهايم ميپيچد. مرد نگاهاش را ميكَند و آخرين پك را به سيگار ميزند. ميرود داخل كوپه و چمدان سفيدش را برميدارد. بايد پياده شود. يك عده ميخواهند رد شوند, دلم را برميدارم ميبرم داخل كوپه. هواي دمكرده, سنگين, خواب پشت پلكهايم است. پيرمردِ روبهرويي, توي چرت آرام آرام لبهايش را تكان ميدهد. سر و صدايي داخل راهرو ميپيچد. ميزنم بيرون. چند نفر جلوي كوپهي آنها ايستادهاند, بگو مگو ميكنند. مسئول واگن سر ميرسد. فايدهاي ندارد, بايد جايشان را عوض كنند, يك واگن ديگر. دستهايم را ميبرم بالا, دستگيرهها را ميگيرم ميكشم پايين. سرم را ميبرم بيرون. باد توي دهانم ميچرخد, توي چشمهايم, توي گوشهايم. درخت. تيرِبرق. درخت. تيرِبرق. يك دشتِ درندشت. يك چمنزار. سبز. زرد.

حسن حبيب زاده 17/3/81
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30280< 4


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي